هوا گرم است، از پنجره اتوبوس حرارت آفتاب لاله گوشم را می سوزاند. به میله اتوبوس تکیه کرده ام. هدفون در گوشم است، ازپنجره بیرون را نگاه می کنم.تصاویر مکرر همیشگی، مغازه ها وخانه ها، عابران پیاده و سواره.

با بی حوصلگی تمام منتظرم تا به خانه برسم و از این جهنم نجات پیدا کنم، هوای گرم اتوبوس و ازدیاد جمعیت خلقم را تنگ کرده.اتوبوس در ایستگاهی توقف می کند؛نگاهم را به داخل اتوبوس برمی گردانم.جوانی معلول وارد اتوبوس می شود و پیرمردی جایش را به او می دهد.

جالب است! جوان وضع مالی خوبی ندارد، می شود این را از لباس هایش فهمید. اما با این وجود لبخند بر لب دارد.کمی فکر می کنم، این مسیر هر روز من است، تنگ خلقی های هر روزم. چرا نمی توانم مانند او بخندم؟

یاد شعر سهراب سپهری می افتم؛ چه زیبا نوشت ؛

چشم هارا باید بست

جور دیگر باید دید...

سعی می کنم جور دیگری ببینم...

خردسالی را دیدم که در آغوش مادرش آرمیده بود؛ یاد مادرم می افتم؛ چقدر دلم برای آغوشش تنگ شده.

کودکی با شوق فراوان از خاطراتش برای دوستانش می گوید و عکس هایش را نشانشان می دهد.

پیرمردی مشغول خواندن دیوان حافظ جیبی اش است.

پیرزنی تسبیح به دست؛ عاشق است و جوانی هم موبایل به دست.... اما این کجا و آن کجا...

***

تا پایان راه مردم زیادی آمدند و رفتند. مردمی از جوامع مختلف، از مرفه بی درد تا فقیر بی نان.

اما واقعا لذت از زندگی یعنی چه؟...